یک ویروس سخت
سلام دختر نازنین من. مدتیه ننوشتم، حالا اومدم برات بنویسم چی شد این چند هفته. امسال، بخاطر مدرسه رفتن شما و وضعیت خودم، نشد بریم زیارت اربعین. اما بابا جون رفتن. حدود 16 روز طول کشید رفتن و برگشتنشون. شبی که بابا رفتن، نصف شب بود و شما خواب بودی. صبح که بیدارت کردم بری مدرسه، اول پرسیدی بابا جون رفتن؟ تا گفتم آره، زدی زیر گریه. با بغض صبحانه خورده و نخورده، حاضر شدی. اشک میریختی و قلب من تیکه تیکه میشد . آخرش منم اشکام سرازیر شد . تا دیدی دارم گریه میکنم ، با صورت اشک آلود خندیدی . خلاصه چند روزی رو تنها گذروندیم. سه شنبه عزیز جونی و آقاجون اومدن پیشمون و از تنهایی در اومدیم. شما و داداشی هم خیلی خوشحال و خندون بودین....